#خیال 
- هواسرده؛ هواشناسی گفته:امروز دما زیر صفردرجه است." دکمه های پالتوت ببند.
صدای مادرش بود که لب حوض نشسته بود ولباس ها را می شست.
مینادر حالیکه کفش هایش را می پوشید گفت: چشم مادرمن.حواسم هست.
بعد با همان دهان پر گفت: راستی این پسره روهم جواب کنید .اصلا بامن جور در نمیاد.
مادر تا خواست در جواب مینا حرف بزند مینا پلاستیک لباس های دوخته شده را دستش گرفت و رفت.
مادرش سرش را تکان داد.
مینا به فروشگاهی که دوستش معرفی کرده بود رسید.
فروشنده سرش پایین بود .انگار متوجه حضور مینا نشده بود.
-سلام
با صدای مینا فروشنده سرش را بلند کرد وگفت:سلام؛بفرمایید
مینا آب دهانش قورت داد.
لاخود اندیشید: چرا یکدفعه این‌طوری  شدم! 
صدا در گلویش گیر کرده بود.
به زحمت گفت: من میناهستم. خیاطی می کنم.قرار بود براتون نمونه کار بیارم
- خب کاراتون بزارید، نگاه کنم
چند دقیقه بعد رضا همه ی کارها را نگاه کرد‌ و در پایان از حد مجاز قیمت کمتری داد.
ولی مینا قبول کرد.
به خیابون آمد و روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. تنش داغ شده بود.
پالتویش را درآورد و روی دستش گرفت. انگار هیچ صدایی نمی شنید .نفس هایش شماره شماره وعمیق شده بود.
-چقدر زیبا ،چقدر متین وبا شخصیت؛ نه نگاهی، نه حرف اضافه ای.
چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که چشم های رضا، مینا را از جهانی به جهانی دیگر وارد کرده بود
-خدایا یعنی مجرده؟یعنی میشه منو .اصلا شاید یک حس معمولیه. ولی چرا تا حالا این طوری نشدم .یک ماه طول کشید تا سفارش ها را آماده کند .آخر او همزمان درس می خواند.
وقتی دوباره رضا رادید همان احساس، همان حالت، همان تنش وگر گرفتگی .
دیگر مطمئن شده بود، رضا همان گمشده رؤیاهایش است؛ همان کسی که یک عمر منتظرش بوده، همان عشق اولین وآخرین، همان که تمام شاعرها یکباراو را دیدند و شاعر شدند.نقاش ها صورتش را کشیدند وحتی عرفا از او به خدا رسیدند.
برای او همه این ها در رضا خلاصه شده بود.
روزها وهفته ها  چقدر زود می گذشت. 
- مادر جون درست رها نکن .حیفه بخدا 
- مادرمن، برای درس خواندن همیشه وقت هست.بزار یک کم پول جمع کنم.
اما دروغ می گفت.بحث پول نبود.
او برای اینکه زودتر رضا را ببیند،باید ساعات بیشتری کار می کرد، در نتیجه باید اگر موقت هم شده بود، قید درس خواندن را می زد.
رابطه اش با اطرافیانش کمتر شده بود .ساعت ها پشت میز خیاطی کار می کرد وبه یاد رضا ترانه گوش می داد، شعر می خواند، حتی با او حرف می زد.
وقت دادن سفارش ها وجودش لبریز از عشق بود.
مدام با خود می اندیشید: حتما منو دوست داره که جوابم نمی کنه.اگه دوستم نداشت حتما تا حالا برخورد بدی می کرد، که بفهمم.گاهی چقدر با مهربونی نگاهم می کنه.امروز نگاهممون به هم تلاقی کرد
ذهن  مینا کوره ای از افکار آتش زا شده بود که خمیر مایه ذهنش را می سوزاند.
سه سال با این حال و هوا گذشت.
مدتی بود باخودش کلنجار می رفت.
-باید یک طوری بهش بگم .شاید غرورش اجازه نمی ده،فدای غرورت بشم .خودم پیش قدم می شوم.
- مینا مادر لباسا رو نمی بری؟
- نه، کار دارم.
وقتی به فروشگاه رسید.اضطراب شدیدی داشت اما باید حرفش را می زد.
- سلام 
- سلام خانم ستوده.خوبی؟این هفته زود اومدی!
- ممنون آقا رضا.راستش با خودتون کار داشتم!
- چه تفاهمی.اتفاقا منم با شما کار داشتم .حالا شما بفرمایید تا بعد من بگم.
مینا لبخندی زد.
در دل گفت: خوب شد که اومدم.
نگاه رضا این بار پر از محبت بود  
مینا خیره به رضا شد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود.رضاهم چشم هایش انگار خیس بود.
مینا در دلش گفت حرف بزن،بگو.
- اول شما بگید آق
- میشه برای یک هفته ای که قراره ماه عسل برم شما بیایید اینجا به جای من.البته سر دستمزدتون حساب می کنم
مینا یخ کرد،نه تب کرد.اصلا انگار تب ولرز وحودش را گرفت.
با بهت زدگی گفت: ماه عسل 
- بله؛ ببخشید چیزی شده این آخرین جمله ای بود که مینا شنید چون لحظه ای بعد بیهوش شد.
  خانم های فروشنده پاساژ آب روی صورتش پاشیدند
-خانم ستوده، خوبی؟
چشم هایش باز کرد .اشکی از گوشه چشمانش روی صورتش لغزید.
آرام از روی صندلی بلند شد. 
دیگر کار از کار گذشته بود .هیچ چیز برای مینامهم نبود.
وقتی خانم ها رفتند، رضا گفت :خانم ستوده ببخشید انگار تقاضای من  ناراحتتون کرد.بغض مینا ترکید وبی صدا شروع کرد به اشک ریختن.
-نه بحث اینا نیست.آق من  من .
دیگر حرفش را ادامه  نداد.
رضا با ناراحتی به مینا نگاه کرد، او مدت ها بود که به لیلا علاقه مند شده بود و آنقدر غرق در عشق خود شده بود که متوجه هیچ چیز غیر عادی از مینا نشده بود.
- من همیشه تعریفتون رو کردم و گفتم مثل یه خواهر مهربونید.
مینا بلندشد وگفت: من حالم خوب نیست، باید برم، برای اومدن به جای شما خبر میدم.
 بعد از فروشگاه خارج شد.
هوا سرد بود.دکمه های پالتویش رابست وکمر بندش را محکم تر کرد.روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. خیابان شلوغ وپرسروصدا بودند
- چقدر مادرم راست می گفت که مراقب باشم سرما نخورم.چقدر هواشناسی هم راست می گفت که امروز دما زیر صفر درجه است .چقدر واقعیت ها خوبند .چقدر راستگویند.

نویسنده: اکرم (قلمدون)

داستان کوتاه: خیال

داستان کوتاه: برای اولین بار...

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

داستان یک سگ

مینا ,رضا ,ها ,کار ,روی ,چقدر ,شده بود ,بود که ,را می ,کرده بود ,می گفت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی تاپ تکواندو استان تهران-TEHRAN TOP TAEKWONDO ارزان سرا بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال نمونه سوالات استخدامی رایگان مرجع آموزش طراحی سایت به همراه ثبت شرکت وب سایت سید مرتضی موسوی تبار وبلاگ رسمی استاد کرمیان mi12 javadhosseini705